فضاراآنقدرعاشقانه کردم ومنتظرماندم
تااوازراه برسد
چراغ هاراخاموش کردم ومنتظرماندم
تااوازراه برسد
درتاریکی به اهنگهای غم انگیزش گوش دادم
تااوازراه برسد
شمع هاراروشن وبه آب شدن آنها نگاه میکردم
دلم برای شمع میتپید تحمل ذره ذره سوختن او رانداشتم
انگاربااومانوس شده بودم
آنراخاموش کردم وبازهم منتظزماندم
عطروبویش درفضای اتاقم مرامست ترمیکرد
وبی صبرانه منتظراوانگشتانم رامیشمردم
صدای زنگ درراشنیدم سمت آن رفتم باخوشحالی درراباز کردم
اما...
اونبود...
-پس چرانیامد؟
-اوتورادیگردوست ندارد
چشمانم رابستم
شمع درذهنم روشن شدوشروع کرد به ذره ذره آب شدم
خودم رادیدم
حال میفهمم چراباشمع مانوس شده بودم
من همان شمع بودم
ولی دیگرنمیتوانستم قامتم راراست کنم
من درعشق اوسوختم ولی اوهیچوقت نفهمید...